دکتر بابک زمانی
نورولوژیست دانشگاه علومپزشکی تهران و رئیس انجمن سکته مغزی ایران
- آقای دکتر! وسواسه، قبول! این کلومیپرامین را هم میخورم اما فقط یک سوال دارم: کف کفشی که از مستراح آمده و شاید از روی کثافتی در خیابان رد شده باشد، کثیف نیست؟ با این کفش میشود روی فرشی که مینشینیم، نماز میخوانیم، غذا میخوریم، راه رفت؟! کثیفه دیگه، قبول کنید. حالا این آقا میگه میهمانهای من باید بیان توی همین اتاق با کفش روی مبلها بنشینند و وقتی من میخواهم همه جا را تمیز کنم، میگه تو وسواس داری!
- جواب ندارم.
واقعیت این است که خانههای ما، ظواهر ما و آنچه وانمود میکنیم هستیم، بسیار زودتر از عادتها و تلقی ما از زندگی تغییر کردهاند و در این گذار که ناخودآگاه نیندیشیده و تا حدودی لجامگسیخته صورت گرفت، کسی به داستان کف کفش و فرش مبل روی قالی و میهماننوازی با کفش یا بیکفش نیندیشیده است. هیچکس حتی لحظهای درنگ نکرد تا شاید حداقل مانند ژاپن با نوعی استیل ایرانی در کنار استیل اروپایی به حیات خود ادامه دهد. وقتی که این تغییرات رخ میداد، اینگونه مسائل (این جزئیات) بیاهمیت، هیچ جایی در اذهان روشنفکران کلنگر ما اشغال نمیکرد. آنها همه صرفا به دنبال تعبیر و تغییر محیط در کلیت آن بودند و این کلیت در بسیاری از موارد هیچ مصداق جزئیای در زندگی واقعی نمییافت. حتی اگر استاد معماری و دکوراسیون دانشگاه بودی، روشنفکریات فقط در وجهی کلی یا صرفا سیاسی تبارز پیدا میکرد و نه در اندیشیدن به نوعی از دکوراسیون ایرانی که زندگی آسان ایرانیان را در خانههایی با استیل اروپایی رقم میزند! باید دنیا را یک روزه و یکباره آباد کرد. جزئیات، تابعی از کل هستند، کل که درست شد، همهچیز درست میشود! اینگونه بود که خانههای ما در برابر مهاجمانی قرار گرفت که به دست خودمان آرامش را از ما گرفتند. مبلهای بزرگ و پهناوری که هرکدام به فرهنگ خاصی تعلق داشتند و در آن فرهنگ کاربرد خاصی یافته بودند، بخش قابلتوجهی از این متراژهای کوچک و گرانبها را به بهانه میهمان (میهمانی که ماه تا سال نمیآید) در تصرف خود درآوردند تا جای زیادی برای نشستن و بازی بچهها نماند.
تا نیمهشبها این اشباح کفنپوش، کابوس هولناک خوابگردیهای ما باشند و با پایههای خود برای انگشتان پایمان تله بگذارند! فضای اندک باقیمانده در سالن نیز به تصرف سفرهای چوبین و دراز درآمده که آن هم در انتظار میهمان در بسیاری از موارد کفنپوش است و تازه در صورت استفاده هم سفرهای است همیشه باز؛ سفره همیشه بازی که به یاد میآوریم مادربزرگ همیشه از آن نفرت داشت. او سفره گسترده بر زمین را به دقت از نان خالی میکرد، نانها را میبوسید و در کیسهای میگذاشت و سفره را میشست و برمیداشت، آنگاه میانه سالن خالی بود تا بچهها بازی کنند یا اهالی خانه در فضایی بازتر بنشینند. از سالن چه باقی ماند؟ گوشهای که همه در آن روی چند مبل یا قالی کز کردهاند و نه به یکدیگر که به صفحه جادو مینگرند. آنسوتر، اتاقها هم در تصرف هیکلهایی است که مادربزرگ از آن شرم بیشتری داشت؛ رختخواب گسترده. رختخوابی که تمام شبانهروز جمع نمیشد، بدترین چیزی بود که مادربزرگ میتوانست شاهد آن باشد. چیزی که خشم و آن روی او را بالا میآورد. حالا نهتنها چند متر از این 70-60 متر هم به تصرف دائمی رختخواب درآمده بلکه این رختخوابها با آن بدنه چوبی پردستانداز چند مترمربع از فضای خانه را به اشغال خود درآوردهاند. مادربزرگ همه را مجبور میکرد رختخواب خود را جمع کنند و مرتب در کمد مخصوص بگذارند، فضای اتاقها دلبازتر میشد، اهالی خانه صبح یک فعالیت فیزیکی انجام میدادند و شب را بر بستری به مراتب بهداشتیتر از تشکهای ابری روی تختخواب میخوابیدند. زمینی که به جهت صافی، کمردرد ایجاد نمیکند و روز هم شاید در مبلهای نرم اما کمردردزا فرو نمیرفتند!
به نظر میرسد با وجود تمام شعارهایمان، زندگی واقعی ایرانی را وقعی نگذاشتهایم حتی جنبههایی از آن را که اضافه بر راحتی ناشی از عادت، علمیتر هم بودهاند، رها کردهایم. در موارد دشوارتر نظیر آنچه که این تضاد را میتواند بستر مناسبی برای مستعدان به وسواس بسازد، هیچ تلاشی نکردهایم. وقتی ایرانیان زندگی ایرانی را وانهند، بدیهی است نان ایرانی در هیچ سفره بینالمللیای حضور نخواهد داشت. کسی برای ایرانیان صبحانه ایرانی نخواهد پخت و بستر و کرسی ایرانی در هیچ مغازه بینالمللی (نظیرIKEA) حضور نخواهد داشت.
تنها مسائل فرهنگی ما نیستند که در تنگنای سنت و مدرنیته گرفتار آمدهاند. پیش از آن زندگی روزمره ما، سفره ما، رختخواب و دستشویی ما نیز میان این دو آرواره دست و پا میزنند!